دعانویس

شماره دعانویس

شماره دعانویس | نگاه او را به طور یکنواخت دید و اخمش عمیق تر شد وقتی آرنجش را بست و او را به سمت ساختمان هدایت کرد.

وبگاه توسعه اسلامی دارلعلوم الخزرا | دم در، کلیدها را زیر و رو کرد، در را باز کرد و او را داخل گله کرد. چراغ ها را روشن کرد و او در حالی که به اطراف نگاه می کرد پلک زد.

شماره دعانویس

شماره دعانویس | این مکان آنقدر عقیم و غیرقابل دعوت به نظر می رسید، گویی واقعاً هیچ کس اینجا زندگی نمی کرد. این اتاق او را به یاد اتاق هتل خودش می‌اندازد.

استاد | جایی که بیرون از یک چمدان زندگی می‌کرد و هرگز خود را در خانه نساخته بود. آن میکای که به آن عادت داشت نبود. او ساعات زیادی را در خانه او، دیوید و هانا سپری کرده بود.

شماره دعانویس | آنجلینا دستش را به دستگیره دراز کرد و قبل از اینکه بتواند او را جمع کند از کامیونش بیرون پرید.

اما پس از آن هانا به آن راه رسیده بود. دهانش آویزان شد و در تلاشی برای از بین بردن ناراحتی ناشی از فکر کردن به دیوید و هانا، آن را پاک کرد.

شماره دعانویس | میکا کلیدهایش را روی میز قهوه خانه انداخت و او را چرخاند تا نگاهش را ببیند. “حالا فرض کن تو به من بگو اینجا چه خبر است، فرشته.” او به استفاده او از نام مستعاری که به او داده بود لبخند زد.

پروانه ها در شکم او می رقصیدند تا اینکه او با یک احساس تهوع رها شد. چقدر به او بگویم؟ اون قرار بود چی بگه؟

READ  طلسم زبان بند قوی برای خانواده شوهر

شماره دعانویس | من می دوم، میکا. برای تو. من به تو نياز دارم. دوستت دارم. من می ترسم. دوستت دارم. می خواهم تو هم مرا دوست داشته باشی.

مایا بانک هیچ کدام ایده خوبی به نظر نمی رسید. او ناامید به نظر می رسید و کنترلی نداشت، و آخرین کاری که می خواست انجام دهد این بود که با هر نقطه ضعفی با میکا روبرو شود. “چرا اینفدر عصبانی هستید؟” او در تلاش برای فرونشاندن بخشی از تنش انفجاری پرسید.

شماره دعانویس | فکش به طرز مشکوکی تکان خورد. “خوب، اجازه دهید با اصول اولیه اینجا شروع کنم.” دستش را از آرنجش انداخت و شروع به شمردن روی انگشتانش کرد. “یک، لعنتی در خانه چه می کردی؟

دو، چرا وقتی من رفتم فوراً هویتت را فاش نکردی؟ سه، در هیوستون چه کار می کنی؟ چهار، چرا به من نگفتی که در خانه هستی؟

شماره دعانویس | شهر؟ پنج، تصادفی بودن حضور شما در همان باشگاهی که من به آنجا رفت و آمد می‌کنم، حیرت‌انگیز است.

من باور نمی‌کنم یک لحظه هم نمی‌دانستید که مرا خواهید دید که مرا به شماره یک برمی‌گرداند.” “وای. فقط وای، میکا.” او از عصبانیت می لرزید.

شماره دعانویس | انگشتانش در پهلوهایش به شکل مشت در آمدند و حس قدیمی خیانت دوباره سراسر وجودش را فرا گرفت. دیگر قادر به برقراری ارتباط چشمی با او نبود.

به شدت چرخید، سینه‌اش تکان خورد. دشوارتر از آن چیزی بود که او فکر می کرد. او می خواست به او سرزنش کند، از او بپرسد که چرا او را ترک کرده است.

READ  دعانویسی در اردبیل

شماره دعانویس | دوباره او را برگرداند، چانه اش را در دستش گرفت و مجبورش کرد به او نگاه کند. “این نمی تواند برای تو تعجب آور باشد، فرشته.


توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

19 − 6 =